چگونه سید شویم؟!
محمدرضا آتشین صدف: امروز سر صبحانه، زهرا، دختر دوم دبستانیام همان طور که لقمۀ نان و پنیرش را میجوید و زیر استکانش را که تا لبه پر چای کرده بود و داشت به صورت مارپیچی به دهانش میبرد و من لبریز از استرس که الان است که از این طرف و آن طرفش چای میریزد یا کلا زیر استکان، به داخل سینی یک فقره سقوط آزاد انجام میدهد، پرسید: بابا من بچه سیدم یا بچه آخوند؟
لبخندم آمد و گفتم: بچه آخوندی.
- پس ماجده چی؟ (دختربچۀ همسن و همسرویس و هممدرسهای زهرا و در عین حال دوستداشتنیترین بچهپررویی که تاکنون دیدهام)
- ماجده هم بچه سیده، هم بچه آخوند.
زهرا دلخور از اینکه ماجده یک ویژگی بیشتر از او دارد، ادای گریۀ آبغورهای به خودش گرفت و همان طور که چهار زانو نشسته بود، زانوهایش را بالا و پایین میبرد انگار که دارد بهانۀ چیزی را میگیرد و پا به زمین میکوبد و با همان صدای گریۀ نازآلود کشدارش گفت:
- تو چرا سید نشدیییییییی؟!
خندهام گرفت از این سوال و بهانهگیریاش. گفتم خب. دست من که نبوده. من سید نشدم چون بابام سید نبوده.
گفت: هیچم دست خودت بوده. تو باید بری یه عمامۀ سیاه بخری که سید بشی. مثل بابای ماجده!