کتاب های خجالتی!
بعضی کتابها هست که آدم رویش نمیشود، بگیرد دستش، و حتی شده برای رفع کنجکاویاش حداقل نگاهی به درونشان بیندازد؛ مثلا کتاب “چرا مردان دروغ می گویند و زنان گریه می کنند؟” یا کتاب “لطفا گوسفند نباشید".
رفته بودم نمایشگاه کتاب. جلوی یکی از غرفهها ایستادم و پس از اطمینان از اینکه تا شعاع یک متری کسی نیست که در نخ من باشد، دل به دریا زدم و این کتاب گوسفندی را بلند کردم، هنوز دیدن فهرستش تمام نشده بود که دیدم یکی از پشت سرم با صدای خفه ولی کشداری گفت: بـــــــــــــــــــــــــع (به فتح باء). کمی به عقب خودم را تابیدم و دیدم بعله از هر چی که ترسیدم عینا به سرم اومد. سه تا پسر ژینگولی داشتند از پشت سرم رد میشدند که یکی از آنها متوجۀ اسم کتاب شده بود و…
هنوز از من رد نشده بودند که برگشتم و با لبخند کتاب را به طرف آنها گرفتم و گفتم ببخشید فکر کنم این مال شماست و هر چهارتایی خندیدیم. خداییش از حاضرجوابی و سرعت عمل خودم حظ کردم و به خویشتن خویش آفرین گفتم.