دفتر چل برگ

دفتر مجازی من
  • خانه
  • تماس  
  • ورود 

هر کی جرأت داره...!

30 دی 1393 توسط محمدرضا آتشین صدف

 

محمدرضا آتشین صدف: دختر کلاس دومی ابتدایی ام به تازگی فهمیده که اسم حضرت محمد صلی الله علیه و اله وسلم که میاد باید صلوات بفرستیم. مدتی است سعی می کند گاه گاه توی جمع جمله هایی بگوید که اسم حضرت محمد صلی الله علیه و آله در آنها باشد بعد مکث می کند و خدا به داد جمع برسد اگر حواسشان نباشد و صلوات نفرستند که با اعتراض زهرا خانم مواجه می شوند که با تغیّر از آنها می خواهد که همه صلوات بفرستند و همه هم شرمنده از اینکه یک بچه وظایفه اشان را بهشان یادآوری می کند، صلوات می فرستند و او هم خوشحال از اینکه جمع را تحت تاثیر قرار داده است و همه را وادار به کاری کرده که خودش می خواسته و تازه از او تعریف هم می کنند.


دیشب مسئله های ریاضی اش را برایم میخواند که با هم حل کنیم. مسئله این بود:

محمد 2 سال از برادرش بزرگتر است…

این طور برایم خواند:

محمد… اللهم صل علی محمد و آل محمد… 2 سال از برادرش بزرگتر است…

 




 8 نظر

کتاب مستطاب آشپزی (1)

22 دی 1393 توسط محمدرضا آتشین صدف


محمدرضا آتشین صدف: چند روز پیش نمایشگاه بین المللی کتاب حوزۀ دین تو قم برگزار بود و دوستان اداری- مالی مرکز هم یه حالی به ما دادند و بن کتابی و ما هم از خدا خواسته، دست اهل و عیال را گرفتیم و رفتیم نمایشگاه.


از آسانسور که پیاده شدیم، اولین چیزی که توجه ما را به خود جلب می نمود، غرفۀ باقلواهای لبنانی بود که بوی محصولاتش هوش از سر آدم می پراند و در دل آرزو می کردی ای کاش می شد با این بن ها، باقلوا خرید که در این صورت، خرید مزبور را انجام می دادیم و به راست راست و عقب گرد کرده، به خانه بر می گشتیم و بعدش می رفتیم کتابخانۀ عمومی و چند تا کتاب خوب می خواندیم ولی خب آخر سر بر هوای نفس خود غلبه فرموده، دست در جیبم نموده و نقدی خریداری کردیم.


باقلوای لبنانی


اما ماجرای اصلی این بود که رفتم غرفۀ انتشارات طه. کتاب‌ ها را به سرعت از نظر گذارندم. بعضی رو داشتم و بعضی هم که راستۀ کار من نبود و دیگر داشتم بیرون می رفتم که چشمم افتاد به کتاب مستطاب آشپزی که که با کاور مشمایی نازکی پیچیده شده بود و آن طبقۀ بالا برای خودش لم داده بود ناقلا.


فروشنده آن سوی مغازه نشسته بود و من این سو بودم و صدایم را بلندتر کردم که بشنود و گفتم: ببخشید کتاب آشپزی چنده؟


طلبۀ معمم جوان تری از من، کنارم بود و به نظرم تاریخ کلام شیعه را ورق می زد، با تعجب از بالای عینک نگاهی به من کرد. نمی دانم از اینکه در نمایشگاه بین المللی کتاب حوزۀ دین، کتاب آشپزی هم یافت می شده بود، به شگفت آمده بود یا از اینکه روحانی مسن تری از او این همه کتاب در حوزۀ فقه و تفسیر و کلام و فلسفه را ول نموده و از قیمت کتاب آشپزی می پرسد. به هر حال من واکنشی نشان ندادم انگار که حواسم نیست.

فروشنده با سوال من از جا بلند شد. گفتم آقا البته نمی خوام الان بخرم فقط قیمت پرسیدم. گفت اشکالی نداره خودمم یادم رفته بذار نگاه کنم. روی پاشنۀ پا قد کشید و کتاب را در آورد و نگاهی به پشت جلد کرد و گفت: حاج آقا 130 هزارتومان که البته 20 درصد هم تخفیف داره!


باور نمی کنی کتاب آشپزی به این قیمت! نه؟ می‌ دونم. ولی بذار بعدا داستان این کتاب رو برات تعریف می کنم که چی شده که قیمتش این شده. فعلا


 5 نظر

آشپزی عمه‌ خانم!

14 دی 1393 توسط محمدرضا آتشین صدف


محمدرضا آتشین صدف: همیشه وقتی برنامۀ آشپزی تلویزیون رو می‌بینم یا مجله‌های آشپزی رو، این سوال واسم پیش میاد، اون کسی که این غذا رو اولین بار اختراع کرده، چطوری این کار رو کرده آخه؟ خیلی دوست دارم بدونم آیا این کار یه اصولی داره که مثلا کسی اونا رو بدونه می‌تونه هر روز یا هر هفته مثلا یک غذای جدید، ابداع کنه؟ خلاصه هنوز این راز برام معلوم نشده.


یکی از دوستام می‌گفت که چند وقت پیش عمه کوچیکۀ خانمش چند روزی ازشهرستان اومده بوده خونه‌شون و چون خانمش یعنی خانم دوستم شاغله، بعضی روزا که عمه‌خانم، خونه بوده و نمی خواسته بره حرم یا بازار، ناهار اون روز رو درست می‌کرده. حالا یا به سفارش خانمِ دوستم یا عمه خانم به سلیقۀ خودش.


خلاصه یه روز خانم دوستم، از شب برنج می‌پزه و به عمه خانم می‌گه که خورشت رو اون فردا درست کنه. ظهر که اینا برگشته بودند خونه دیده بودند که عمه خانم هی داره معذرت‌خواهی می‌کنه. وقتی پرسیدن چی شده؟ معلوم می‌شه که ایشون می‌ره از تو فریزر یه بسته نخودلپه در بیاره ولی اشتباهی یه بسته دانۀ ذرت در میاره و بله دیگه بقیه‌اش رو خودتون حدس بزنین. دوستم می‌گفت: ما که خوردیم، خیلی هم خوشمزه بود.


بله و اینگونه بود که “چلو خورشت ذرت” (ای جان!) اختراع شد. حالا من می‌گم نکنه بقیۀ غذاهای جدید هم همین طوری درست شدن؟ نظر شما چیه؟


چلو خورشت

نوش جان


 3 نظر

خانواده آرمانی دخترم

11 دی 1393 توسط محمدرضا آتشین صدف

 

امروز داشتم دنبال مطلبی دربارۀ حضور خدا در شعر سهراب سپهری و نگاه او به موضوعات دینی و عرفانی می گشتم که در ضمن صفحه پیمایی، چشمم خورد به این صفحه که البته ربط چندانی به موضوع تحقیقم نداشت؛ ولی کنجکاو شدم و خواندم و خوشم آمد و تصمیم گرفتم تو دفتر چل برگم بیارمش.


خانوادۀ آرمانی دخترم


رفته توی اتاقش و بعد مدتی این نقاشی رو کشیده و اورده

و در شرح نقاشی میگه این خانواده ماست وقتی که زهرا!!! به دنیا اومده

ببین مامان موهاشم بلند کشیدم که معلوم بشه دختره !!!

 

گرفته از وبلاگ مهمونای زمین


 2 نظر

40 تا... 40 تا...

17 آذر 1393 توسط محمدرضا آتشین صدف

 

محمدرضا آتشین صدف: دیروز سر سفره، دختر کوچولوم تندتند غذا می خورد. گفتم: آدم باید هر لقمه شو 40 بار بجوه بعد قورت بده. خندید و دیگه شروع کرد؛ تا آخر غذاخوردن، هر یکی، دو دقیقه، با صدای بلند می گفت: 40 تا…  40 تا… 40 تا… 40 تا… 40 تا… 40 تا… 40 تا… 40 تا… 40 تا…

خواستم بهش بگم حالا لازم نیست هی اعلام کنی ولی دیدم این شده بازیش و ممکنه کلا بی خیالش بشه پس بی خیالش شدم.

 

جویدن

(این عکس تزئینی است)

 


 7 نظر

یک حرف با دو تاثیر متفاوت!

12 آذر 1393 توسط محمدرضا آتشین صدف


محمدرضا آتشین صدف: دیشب توی جلسه‌ای که آموزشگاه پسر دبیرستانی‌ام برای بچه‌ها به همراه خانواده‌هاشون گذاشته بود، مشاور یه چیز جالبی می‌گفت. برگشت گفت که حدود یک میلیون و دویست و پنجاه هزار نفر تو کنکور سراسری شرکت می‌کنند که حدود 700 هزار نفرشون وارد دانشگاه می‌شن و تحقیق شده و آماری که گرفتن نشون می‌ده که در جامعۀ ما فقط برای 7 هزار نفر از اینا شغل مناسب مرتبط با رشته‌شون پیدا می‌شه، بقیه دیگه…

بعد این حرف رو می‌زد برای اینکه به بچه‌های انگیزه بده و شاید یه شک به بچه‌ها وارد بشه و به این نتیجه برسند که خب حالا که این طوریه، پس ما باید بیشتر و بهتر درس بخونیم که جزء اون 7 هزار نفر باشیم.


من همون وقت یواشکی یه نگاهی به بعضی از بچه‌هایی که در تیررس نگاهم بودند، انداختم، قیافۀ بعضیاشون داد می‌شد که دارن به خودشون می‌گن: ای بابا! ما که نمی‌تونیم جزء اون 7 هزارنفر باشیم. پس از همین الان معلومه خودمونم بکُشیم هم شغل درست و حسابی گیرمون نمیاد، پس دیگه واسه چی پدر خودمونو در بیاریم؟! همینم می‌خونیم زیادیه…

 

از اینکه یک حرف می‌‌تونه دو تاثیر تا این حد متفاوت بر دو آدم بذاره، تو دلم خنده‌ام گرفته بود و همون جا یاد این آیۀ شریف قرآن افتادم که دربارۀ خودش می‌فرماد: … یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا… (بقره/26) بعضیا می‌گن چطور می‌شه قرآن که نور و سراسر هدایته، باعث بشه بعضی‌ها از اون گمراه بشن؟! شاید واسه همینه که سعدی می‌گه :

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست         در باغ لاله روید و در شوره‌زار خَس

 

باغ در یک روز بارانی

 



 6 نظر

مامان پاهام اوف شده!

11 آذر 1393 توسط محمدرضا آتشین صدف

 

ابتکار در پیاده روی اربعین

 

پیاده روی اربعین

 

بقیۀ عکس ها رو اینجا بین

 6 نظر

چقدر غصه خوردم!

08 آذر 1393 توسط محمدرضا آتشین صدف


رفته بودم مسجد محل. نماز که تمام شد، پسری هشت، نه ساله که چند قرآن بغل زده بود، از جلویم رد شده و به مرد میانسالی که کنارم نشسته بود، قرآن تعارف کرد که مرد گفت: ممنون پسرم، من بلد نیستم. چقدر غصه خوردم. هم برای او که به این سن رسیده ولی هنوز… و هم برای خودم که با اینکه بلدم ولی همچین هم هنوز…

 

 

 


 3 نظر

دخترم امروز مدرسه چطور بود؟!

06 آذر 1393 توسط محمدرضا آتشین صدف

 

 4 نظر

چگونه سید شویم؟!

03 آذر 1393 توسط محمدرضا آتشین صدف


محمدرضا آتشین صدف: امروز سر صبحانه، زهرا، دختر دوم دبستانی‌ام همان طور که لقمۀ نان و پنیرش را می‌جوید و زیر استکانش را که تا لبه پر چای کرده بود و داشت به صورت مارپیچی به دهانش می‌برد و من لبریز از استرس که الان است که از این طرف و آن طرفش چای می‌ریزد یا کلا زیر استکان، به داخل سینی یک فقره سقوط آزاد انجام می‌دهد، پرسید: بابا من بچه سیدم یا بچه آخوند؟

لبخندم آمد و گفتم: بچه آخوندی.

- پس ماجده چی؟ (دختربچۀ همسن و هم‌سرویس و هم‌مدرسه‌ای زهرا و در عین حال دوست‌داشتنی‌ترین بچه‌پررویی که تاکنون دیده‌ام)

- ماجده هم بچه سیده، هم بچه آخوند.


زهرا دلخور از اینکه ماجده یک ویژگی بیشتر از او دارد، ادای گریۀ آب‌غوره‌ای به خودش گرفت و همان طور که چهار زانو نشسته بود، زانوهایش را بالا و پایین می‌برد انگار که دارد بهانۀ چیزی را می‌گیرد و پا به زمین می‌کوبد و با همان صدای گریۀ ناز‌آلود کشدارش گفت:

- تو چرا سید نشدیییییییی؟!


خنده‌ام گرفت از این سوال و بهانه‌گیری‌اش. گفتم خب. دست من که نبوده. من سید نشدم چون بابام سید نبوده.

گفت: هیچم دست خودت بوده. تو باید بری یه عمامۀ سیاه بخری که سید بشی. مثل بابای ماجده!

 


 8 نظر
  • 1
  • 2
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

دفتر چل برگ

دفتر مجازی من، محمدرضای آتشین صدف، مسئول معاونت فرهنگی مرکز آموزش های غیرحضوری مرکز مدیریت حوزه های علمیۀ سراسر کشور و حومه (نترسی یه وقت. عنوانم تریلی کشه ولی اتاق کارم سه در چاره که تازه نصفشم مال همکارمه). اما چرا چل برگ. چون می خوام چل یادداشت هم تو کوثربلاگ بنویسم ببینم چه مزه ای داره و بعدش زحمتو کم کنم. فعلا
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • محرم
  • کتاب
  • شیعه
  • وبلاگ نویسی
  • یادداشت روزانه
  • دین
  • قرآن
  • تغذیه
  • ادبیات فارسی
  • آشپزی
  • اهل بیت (ع)

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس